روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان
میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه
سعی می کرد اوقات او را تلخ
کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن
آشغال آزارش
می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که
به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز
کرد
، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود
پر کرد تا برای
همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل
پر از میوه
های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با
دیگری
قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "
در سال 1990 در دانشگاه سورین استاد ایرانی تدریس می کرد .
روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره ی دکترای نروژی سوالی مطرح کرد :استاد شما از جهان سوم می آیید ؟ جهان سوم کجاست؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود . در جواب مطلبی را فی البداهه گفت که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کرد. به آن دانشجو گفت : جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند خانه اش خراب می شود و هر کس بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد و سهیم باشد.