در سال 1990 در دانشگاه سورین استاد ایرانی تدریس می کرد .
روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره ی دکترای نروژی سوالی مطرح کرد :استاد شما از جهان سوم می آیید ؟ جهان سوم کجاست؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود . در جواب مطلبی را فی البداهه گفت که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کرد. به آن دانشجو گفت : جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند خانه اش خراب می شود و هر کس بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد و سهیم باشد.
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم ؟
از روزی که این آدم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و ...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است :با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که
روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای
خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد
.
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه
فردا تولد پدرم هست ... .
مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا
قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط
دردش کم باشه !
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار
استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو
رفت.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری
روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش
رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ
داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!